جوان دانش دوست
روزی نوجوانی پدرش راازدست میدهد.
ومادرش اورابرای تامین مخارج به سرکارمیفرستد
درصورتی که اوهمیشه به جای دکان به مدرسه میرفته
روزی که مادرش متوجه میشود به مدرسه میرود
وازاستادش شکایت میکند اما استاد به مادر اومیگوید
که من دارم به اوخوردن فالوده رایاد میدهم
مادرش عصبانی شده وپسرش را باخود میبرد
اما پسر بازهم پیش استاد میاید ودرس یادمیگیرد
تاوقتی که جانشین خلیفه میشود وبرای خلیفه این جریان را تعریف میکند